در محضر شاطر عباس صبوحی
ایران زمین جایگاه شاعران و بزرگان پرآوازه ای است که نام و آثارشان بر بلندای ادبیات جهان درخشیده و درخشان است. گاه به نام شاعرانی شنیده می شود که با تمام گمنامی در ادبیات و شعر چنان خوش درخشیده اند که نام نبردن و نشناختنشان بی حرمتی به ساحت شعر و ادب پارسی است وشاطر عباس صبوحی از آنجمله است
وی از شاعران خوش قریحه، و با استعداد کافی در غزل و رباعی بود و اشعارش، بسیار روان، ساده و درخور فهم عموم مردم است. شاطر عباس غیر از غزل، آثار دیگری از قبیل: مسمط، مخمس، رباعی و دوبیتی نیز دارد. مجموع اشعار بجامانده از او، حدود300بیت است.
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده آغاز مکن قصه ی نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو
شاطرعباس فرزند محمدعلی در تاريخ 1275 شمسی در قم متولد شده و در تهران به شغل نانوایی اشتغال داشته است. صبوحی شاعری است لطيفه پرداز و خوش قريحه كه طبع روانش پرده بر روی بی سوادی او كشيده است. اين كه كلمه بی سوادی را درباره اش به کار می بريم از اين جهت است كه او شاعری را از كسی نياموخته و به مكتب نرفته و استادی نديده است و بنا بر اشتهاری خواندن و نوشتن نيز نمیدانسته اگر اين معن صحيح باشد و باور كنيم كه سواد نداشته و خواندن و نوشتن نياموخته است بايد اعتراف كرد كه قريحه ی او چنان عالی و سرشار بوده كه اين نقص را جبران كرده است ولی از نظر دور نبايد داشت كه علاقه اش به شعر و شاعری او را به شنيدن و حفظ کردن اشعار و غزليات شعرای پيشين وا داشته و همين امر يك مبدا عالی و سرچشمه ی الهام بخش برای شاعری او قرار گرفته است. معروف است كه وقت نان پختن نويسنده ای را كنار خود مینشانده و در ضمن كار شعر میسروده و نويسنده يادداشت میكرده است. وفات او در سال 1315 شمسی بوده است.
اشعار شاطر عباس صبوحی قمی
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آرى افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانى که شب است
شحنه اندر عقب است و من از آن می ترسم
که لب لعل تو آلوده به ماء العنب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
ای عجب نقطه خال تو به بالاى لب است
یارب این نقطه لب را، که به بالا بنهاد؟
نقطه هرجا غلط افتاد، مکیدن طلب است
منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است حمال الحطب است
گر صبوحى به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش ادب است
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و ، دید من تیره روز را
ننشست و رفت تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش
بر رو گرفت دست و ، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی بکوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار بار
ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشته ی زنّار نار
مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار
دو چشم مست تو خوش می کشند ناز ازهم
نمی کنند دو بدمست احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ريخت خيل مژگانت
گشای چشم وجدا کن سپاه ناز از هم
ميان ابرو وچشم تو فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتياز از هم
کس از زبان تو با ما سخن نمی گويد
چه نکته ايست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسيخت در کف مطرب
زسوز سينه ی من پرده های ساز از هم
به باغ سرو وصنوبر چو قامتت ديدند
خجل شدند زپستی دو سر فراز از هم
تو در نماز جماعت مرو که می ترسم
کشی امام و بپاشی صف نماز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هيچ وجه نگشتيم بی نياز از هم
مرجان لب لعل تو مر جان مرا قوت
یــــاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت
قــربان وفـاتم به وفاتــــم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
صبوحی - دوبیتیها
════════════════
چشمان تو با فتنه به جنگ آمده است
ابروی تو غارتِ فرنگ آمده است
هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد ؛
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است !
────────────────
مُردم از حسرت آهو روشان و رَمِشان
من ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
نیکرویان جهان را چو سرشتند ز گِل ،
سنگی اندر گِلشان بود ، همان شد دلشان !
────────────────
برداشت سپیدهدم حجاب از طرفی
بگْرفت نگار من نقاب از طرفی
گر نیست قیامت ، از چه رو گشته عیان
ماه از طرفیّ و آفتاب از طرفی ؟!
صبوحی - تکبیتها
════════════════
من که تا صبح ، دعاگوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا ؟!
────────────────
مریض عشق را نبْود دوایی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره ، درد انتظارم را
────────────────
سرو را با تو چه نسبت ؟ مه نو را چه نشان ؟
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
────────────────
روز ماه رمضان ، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهی خود را به گمانش که شب است !
────────────────
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان ؛
شاهکار آفرینش ، خلقت زیبای توست
────────────────
از بس که نظر بر گُلِ رخسار تو دارم ،
شد شهره به هر شهر که خورشید پرستم !
────────────────
تو در نماز جماعت مرو ؛ که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم !
────────────────
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی ؛
بهشتِ روی تو دیدم ، از آشیانه پریدم
────────────────
شرحی از یوسف گمگشتهی خود گر بدهم ،
شهرت گریهی یعقوب ، مسلّم شکنم !
────────────────
به خواب دیدهام آن چشم نیمخوابش دوش ؛
گمان مبر که رَود دیدهام به خواب امشب ...
═══════ * ═══════
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را
پسر حیران که چون سازد گرفتاران بندش را
کند کوتاه دست از زلف و از لعل شکر خندش
نداند کاین دو هندو پاسبانانند قندش را
سپندش خال و دودش زلف و آتش پرتو رویش
عبث بی دود می خواهی بر این آتش سپندش را
نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می ماند
کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را
صبوحی آن قدر نگذاشت آن زلف دو تا بر جا
که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را
تا بقید غمش آورد خدا داد مرا
آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا
رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا
نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا
گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا
من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا
غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا !
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را
برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم
که شاید باد و سیل او برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
به گرد عارضش چون سبز شد خط من به دل گفتم:
سیه بین روزگارم را ، خزان بنگر بهارم را
تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو چاره سازد چاره درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزود قدر و اعتبارم را !
ایا صیاد رحمی کن ، مرنجان نیم جانم را
بکن بال و پرم اما مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو ، مسوزان آشیانم را
به گردن بسته ای چون رشتة بر پای زنجیرم
مروت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم باغبانم را
ز تنهایی ، دلم خون شد خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجه ی دشمن
دچار خواب غفلت کرد از اول ، پاسبانم را
آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون
از گریبان تو، خورشید سر آورده برون
به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنهٔ دیده، سر آورده برون
از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی مشک تر آورده برون
کوری منکر شقّ القمر ختم رسل
ابرویت معجز شقّ القمر آورده برون
سرو قد، سین زنخدان تو دیدم، گفتم
چشم بد دور، که سروی ثمر آورده برون
گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت
به خدا از همه عالم، پدر آورده برون
تا زبانش نمکی، شهد لبش کی دانی
که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون
ای معلّم! به جز عاشق کُشی و دل شکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون
کمر از کوه برون آید و این ترک پسر
از کجا این همه کوه از کمر آورده برون
چو پر و بال کبوتر، هنر شاعری ام
تا به کوی تو رسد، بال و پر آورده برون
تیره کرده است صبوحی رخ آفاق، چو شب
بس که در هجر تو، آه از جگر آورده برون